مناجات با خدا
کی ام من گـنـه کار بی بنـد و باری ذلـیـلـی؛ خطا پیشه ای؛ شـرمساری گـرفـتــار و آلــودۀ هــر گـنــاهــی سیـه نامـه ای سرکـشـی؛ نـابکـاری زخود گشته نومید از فرط عصیان بـه درگـاه عــفــو تــو امــیــدواری اگر پـرده از جرم من می گـشـودی به من بستـه می شـد در خـلـق آری نـدانـم چـه شـد کـآبــرویـم نـبــردی و یــا دادیــم عــزت و اعـتــبــاری تو کـردی عزیـزم و گرنه عزیزان مرا می شـمـردند کـمـتـر ز خـاری الــهــی تـو بــردار از دوش بــارم که سنگین تر از بار من نیست باری اگر قـصـد سـوزانـدنـم کرده بودی چــرا دادیــم دیـــدۀ اشــکـــبـــاری من ار مجـرمـم تو سریع الرضایی من ار رو سیـاهم تو پـروردگـاری تو و باب احـسان و دریای عـفـوت من و دست خـالی و احـوال زاری چه حاصل برد از وجودم جحیـمت گـرفـتـم بـسـوزی مرا در شـراری نه اشکی نه آهی نه سوزی نه دردی نه رنگی نه بوئی نه برگی نه باری تـهـی دستـم امـا عـلـی دوست باشم نـدارم بـه جـز نـام مــولا شـعـاری به دنیا به عقبی به محشر به میزان مرا غـیـر مـولا عـلی نیـست یاری به یـک یا عـلـی کـز دهـانـم بـرآیـد جـحـیـم تـو را می کـنـم لالـه زاری عـلـی دوسـتـم دوسـتـان عــلــی را کجا روز محشر به خود واگـذاری بـه جـز مـدح مـولا ز (میثم) نـیـاید که بـاشد به او عـاشـق بـی قـراری |